• زندانيان دور مرا گرفته بودند

    سال 1357 بود. ناراحتي معده، امانم را بريده بود. دكترهاي ايران مرا جواب كرده بودند و اصلاً نمي دانستم كه بعد از اين همه درمان بايد چه كار كرد. صبر كرده بودم تا در فرصتي به آمريكا بروم. چند نامه از آمريكا داشتم. كتاب هايي را كه پروفسور حامد الگار ترجمه كرده بود، حالا در آمريكا خريدار داشت. خبرها برايم خوشايند بود كه هر بار كتاب چاپ مي شود، به سرعت تمام مي شود. به دوستاني كه در آنجا بودند، نامه نوشتم و به آنها گفتم كه در يك فرصت مناسب به آمريكا مي آيم.
    هواپيما پرواز كرد. از فرودگاه مهرآباد دو نفر كه بعدها پي بردم از عوامل ساواك بودند، مرا همراهي مي كردند. گاهي در لباس دوست به من كمك مي كردند تا از نقشه احتمالي ام چيزي بدانند. آنها وقتي فهميدند كه بيمار هستم و براي مداوا به بيمارستاني در واشنگتن مي روم، انگار خيالشان راحت شد؛ ولي باز هم در آمريكا هرازگاهي به بيمارستان مي آمدند؛ تا اينكه بالاخره خيالشان راحت شد و دست از سرم برداشتند. و من هم پس از مدتي از بيمارستان مرخص شدم.
    هنگام مرخص شدن از بيمارستان دوستانم را خبر كردم، آنها آمدند؛ مربي قرآن هم آمده بود. او مي خواست براي درس دادن به زندان برود. از من هم دعوت كرد تا همراهش باشم.
    درباره بچه هايي پرسيدم كه شش ماه روزه گرفته بودند، او به انگليسي جواب داد و مترجم براي من ترجمه كرد.
    او گفت كه آن زندانيان، ابتدا مسلمان نبودند اما رفته رفته به اسلام گرويدند. من گاه گاهي سري به زندان مي زدم تا اگر كسي از نظر روحي، تعادل خود را از دست داده است، با او صحبت كنم. مربّي مي گفت از آن وقتي كه كتاب هاي شما چاپ شده و به كشور امريكا آمده است، ديگر كار مرا راحت تر كرده. او يك دل سير هم از عرفان امام سجاد(ع) سخن گفت. از خداشناسي و از تمدن غرب از ديدگاه يك مسلمان حرف زد. من فقط گوش مي دادم. ما به زندان رسيده بوديم. مرا نزد رئيس زندان برد. او وقتي فهميد من نويسنده كتابي هستم كه سبب شده است زندانيان آرام تر شوند، خوشحال شد. دستم را گرفت و با ادب فراوان تحسينم كرد. او همراه ما به سالن اجتماع مسلمان ها آمد. زندان بانان همه تعجب كرده بودند. در نگاه ناباورانه آنها مرا به كلاس درس آنها برد و خودش شخصاً مرا به آنها معرفي كرد و گفت: مي دانيد امروز با يك شخصيت روحاني روبه رو شده ايم. قدر او را بدانيد و قدر خودتان را هم بدانيد.
    او رفت و مرا با مربي و زندانيان تنها گذاشت. آنها گرداگرد مرا همچون قديسي گرفتند و در آغوش كشيدند. انگار سيراب نمي شدند و من در فكر احاديثي بودم كه ترجمه شده بود و آنها شايد فكر مي كردند كه آن سخنان از خود من بوده است.
    يكي از ميان جمعيت ناله اي كرد. نگاهم را به سوي او برگرداندم. او ناراحتي معده داشت. شايد بيماري اش مثل من بود. مربي گفت: وقتي زندانيان فهميدند ناني را كه مي خورند، از نظر شرع اسلام، حرام است، چون با روغن خوك درست مي شود، ديگر لب به نان نزدند. شش ماه فقط با بيسكويت و آب، سحر و افطار كردند. نگاه تحسين آميز من، آنها را خوش حال كرده بود. يادم مي آيد وقتي مربي برايم از اين موضوع نوشت، به شكايت از دادگستري هم اشاره كرده بود. تا اينكه بعد از شش ماه آنها ديگر براي زندانيان مسلمان، نان را با روغن خوك نپختند.
    زندانيان كه حالا كنارم نشسته بودند، سؤال مي كردند و من جواب مي دادم. آنها از اعتقاداتشان مي گفتند؛ از نماز، روزه، از خدا و پيامبر صلی الله علیه و آله و از امامان رحمه الله از معاد و بهشت مي پرسيدند.